گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر لویی
فصل هشتم
.فصل هشتم :میلتن - 1608-1674


I- جان بانین: 1628-1688

پیرایشگران در شور و شوق مذهبی و اخلاقی خود نیازی به ادبیات دنیوی احساس نمیکردند. کتاب مقدس شاه جیمز برای ادبیات کافی بود; تقریبا هر چیز تفالهای پست و معصیتآمیز مینمود. یک نماینده پارلمنت در 1653 پیشنهاد کرد که در دانشگاه ها هیچ چیز جز کتاب مقدس و “اثر یا کوب بومه و نظایر آن” نباید تدریس شود. این موضوع مایوسکننده به نظر میرسد، ولی باید متوجه باشیم که در اوج اعتلای پیرایشگران (1653)، سرتامس اورکرت ترجمه پرشور خود از اثر رابله1 را منتشر کرد و بحث در نجاسات را به بحث در قیامت رجحان داد. در همان سال آیزاک والتن کتاب خود را به نام ماهیگیر تمام عیار انتشار داد. حتی امروزه هم آن کتاب، با شیوه ساده و فرحانگیز خود، تازگی میبخشد و یادآور این موضوع است که در حالی که انگلستان از انقلابی میگذشت که به قدر انقلاب 1789 شدید بود، مردم میتوانستند در شهر و روستا شادمان باشند. “ای دانشمند خوب! کمی از راه منحرف شو و آن سوتر به طرف پرچین پیچک گام بردار; آنجا، در حالی که این آبشار آهسته بر خاک بارور فرو میریزد، ما خواهیم نشست و آواز خواهیم خواند” .
آندرو مارول با هر تمهید که ممکن بود در دوران نااستواری دولتها، بین زمان تولدش در 1621 و مرگش در 1678 سر خود را سلامت نگاه داشت. بازگشت کرامول را از ایرلند با قصیدهای غرا و خوشاهنگ تهنیت گفت، اما در ضمن آن جرئت کرد که درباره مرگ چارلز اول با دلسوزی سخن گوید:
در آن صحنه یاد آوردنی، به ابتذال و پستی تن نداد،

1. کتابهای اول و دوم در 1653; کتاب سوم در 1693. پیرموتو ترجمه تمام متن را در 1708 تکمیل کرد.

بلکه با چشمانی دقیق و مراقب دم تبر را آزمود. خدایان را با یاسی مبتذل به یاری نخواند تا حق پایمال شدهاش را بگیرند، بلکه سر باوقارش را خم کرد، آنسان که گویی آن را بر بستری مینهد.
مارول معاون میلتن شد، که منشی لاتینی کرامول بود; در 1659 به نمایندگی پارلمنت انتخاب شد، به نجات میلتن از کینهجویی سلطنت طلبان فاتح کمک کرد، هجده سال در دوران بازگشت خاندان استوارت زیست، و سو اخلاق، فساد، و بیصلاحیتی آن را در هجویه هایی که از انتشار آنها بدقت خودداری میکرد محکوم ساخت. آثار کلاسیک بانین، مانند حماسه های میلتن، پس از بازگشت خاندان استوارت نوشته شده بودند; اما هر دوی آنان در رژیم پیرایشگر قوام گرفته بودند. او به ما میگوید:”من از نسلی پست و غیرقابل اعتنا زادم; خانه پدریم از آن گونه بود که درمیان پستترین و تحقیرآمیزترین خانواده های کشور یافت میشود.” پدر او در دهالستو، نزدیک بد فرد، دواتگر تعمیرگر ظرف و کتری بود. تامس بانین آن قدر که بتواند جان را به دبستان بدفرد بفرستد درآمد داشت; و جان در آن دبستان لااقل خواندن و نوشتن را به اندازهای که برای وارسی کتاب مقدس و نوشتن مشهورترین تمام کتابهای انگلیسی بسنده باشد آموخت. در خانه شاگردی پدرش را میکرد که در بعد از ظهرهای یکشنبه به او تعلیمات دینی میداد. از پسران شهر دروغزنی و کفرگویی را یاد گرفت; خودش ما را مطمئن میسازد که”در این رشته ها فقط چند تن با من برابری میکردند.” بعلاوه، او مرتکب گناهانی از قبیل رقصیدن، بازی کردن و خوردن آبجو در میخانه میشد گناهانی که از طرفی پیرایشگران محکوم شده بودند، اما آنها در جوانی او (1628-1648) هنوز به قدرت نرسیده بودند. “من در انواع گناهان و اعمال مخالف خداپرستی ... سرآمد و سرکرده دیگران بودم.” چنین اعترافاتی به گناهان بزرگ در میان پیرایشگران معمول بود، زیرا که اصلاح اخلاقی آنها را مشهودتر میساخت و نیروی عنایت نجات دهنده یزدان را نمایانتر میکرد.
هرچه تعلیمات پیرایشگر بر گرد بانین گسترش مییافتند،ابلیس وشی او با افکار مربوط به مرگ، واپسین داوری و دوزخ مختل میشد. یک بار خواب دید که آسمان آتش گرفته و زمین در زیر پای او شکاف برداشته است. با وحشت از خواب بیدار شد و خانواده خویش را با فریادهای خود به هراس انداخت: “ای خداوند، به من رحم کن! ... روز داوری رسیده است، و من آماده نیستم!” در شانزدهسالگی به ارتش پارلمنت فراخوانده شد و سی ماه در دوران جنگ داخلی در آن خدمت کرد. در سربازی، “من هنوز گناه میکردم، بیش از پیش در برابر خداوند گردنکش

بودم، و توجهی به نجات خود نداشتم.” پس از خروج از بسیج، با دختر یتیمی ازدواج کرد (1648) که تنها جهیزش دو کتاب دینی و خاطراتی از تقوای پدرش بود که آن را کرارا بازگو میکرد. بانین، که دکان پدر را به ارث برده بود، نفقه زن خود را با دواتگری تامین میکرد.در معاش سعادتمند شد، مرتبا به کلیسا میرفت و گناهان دوران جوانی خود را یکی پس از دیگری ترک میگفت. تقریبا همه روز کتاب مقدس را، که انگلیسی سادهاش سازنده سبک او شد، میخواند. مردم الستو، در گفتگو از او،وی را شارمند نمونه میخواندند. اما (خود او به ما میگوید) شکهای مربوط به الاهیات وی را میآزردند. او اطمینان نداشت که لطف خدا شامل حالش شده باشد و بدون آن لطف ملعون میبود. گمان داشت که تقریبا تمام ساکنان الستو به دوزخ جاودانه محکوم شدهاند. خاطرش با این فکر مشوش شده بود که عقاید مسیحی او یک تصادف جغرافیاییند. از خود میپرسید: “چگونه میتوان گفت که مسلمانها کتاب مقدسی به این خوبی نداشتهاند که ثابت کند محمد(ص) ناجی است; همان گونه که ما هم برای اثبات نجات دهندگی عیسی کتاب مقدسی داریم.” “موجهای بسیار از کفرگویی نسبت به خدا، مسیح و کتاب مقدس از سر روح من میگذشتند ... پرسشهایی بر ضد وجود خدا و تنها پسر گرامیش درمن وجود داشتند; (از این نوع) که در حقیقت خدایی یا مسیحی هست یا نه. و آیا کتاب مقدس بیش از آنچه کلام خدا باشد، داستان و قصه حیلهآمیزی نیست” او چنین نتیجه گرفت که این شکها از ناحیه شیطانی است که در وجودش خانه کرده است. “من وضع سگ و وزغ را نظاره کردم و کیفیت هر یک از مخلوقات خدا را بهتر از این وجود وحشتناک خود یافتم ... ، چون آنها روحی که در زیر بار جاودانی دوزخ یا گناه هلاک شود نداشتند، برخلاف روح من که چنان بود.” آنگاه یک روز، همچنانکه در صحرا گام میزد و بر شرارت قلب خود میاندیشید، جملهای از رساله به کولسیان را به یاد آورد: “ ... به خون صلیب وی سلامتی را پدید آورد.”1 این فکر که مسیح به خاطر او، همچنانکه به خاطر دیگران، مرده است در ذهن او نیرومندتر شد، تا اینکه “آماده شدم تا با شعف و آرامش سرشار ... . از پای درآیم.” به یک کلیسای باتیستها در بدفرد پیوست (1653)، تعمید یافت، و از دو سال شادی و آرامش روحی برخوردار شد. در 1655 به بدفرد رفت و در آن کلیسا شماس و، در 1657، رسما مامور وعظ کردن شد.
پیام او پیام لوتر بود: جز در صورتی که انسان ایمان محکمی به این نکته داشته باشد که با مرگ مسیح، پسر خدا، از گناهان طبیعیش برائت یافته است اعم از هر گونه فضایلی که داشته باشد در رفتن به دوزخ به اکثریت افراد بشر ملحق خواهد شد. تنها خود فداسازی عیسی میتواند با شناخت گیاهان انسان موازنه یابد. او فکر میکرد که این موضوع را باید بسیار واضح به کودکان گفت.

1. باب 1، آیه 20 -م.

به عقیده من مردم در آموختن دعا به فرزندان خود راه خطا میپویند. به نظر من بهتر است که مردم، بهنگام، به کودکان خود بگویند که چه مخلوقات ملعونی هستند; چگونه به سبب گناهکاری ذاتی و عملی گرفتار خشم خدایند; همچنین چگونگی غضب یزدان و دوام بدبختی را متذکر شوند.
در میان این اندرزها، در مواعظ بانین، پند بسیار خردمندانهای درباره پرورش اطفال و رفتار با خدمتگران وجود داشت. او نیز، مانند سایر واعظان، مورد طعن کویکرها بود که به او میگفتند نه کتاب مقدس، بلکه نور درونی است که تفاهم و نجات را موجب میشود. در 1656 او دو کتاب بر ضد آن فرقه جدید مزاحم نوشت; آنان با متهم ساختن او به داشتن آیین یسوعی، راهزنی، زناکاری و جادوگری پاسخ دادند. با بازگشت خاندان استوارت مشکلات بدتری ایجاد شد. قانون الیزابتی سابق، که از تمام انگلیسیان میخواست فقط در مراسم مذهبی انگلیکان شرکت کنند، تجدید شد; تمام عبادتگاه های غیر انگلیکان بسته شدند; همه واعظان غیر انگلیکان از وعظ کردن ممنوع شدند. بانین تا حد بستن صومعه کوچک خود در بدفرد اطاعت کرد، اما وی پیروان خود را در محلهای مخفی گردآوری و برای آنان وعظ کرد. او را دستگیر کردند، به او گفتند که اگر قول دهد علنا وعظ نکند، آزاد خواهد شد; اما این پیشنهاد را نپذیرفت و در زندان بدفرد محبوس شد (نوامبر 1660). مدت دوازده سال، با چند دوره کوتاه آزادی، در آن زندان بسر برد. در مواقع مختلف پیشنهاد استخلاص با همان شرایط تجدید شد، و او همان جواب را داد: “اگر امروز مرا آزاد سازید، فردا وعظ خواهم کرد.” شاید زندگی خانوادگی برای او باری گران شده بود. زن اولش در 1658 مرد و چهار فرزند برای او باقی گذاشت که یکی از آنان نابینا بود; دومین زنش آبستن بود. همسایگان به تکفل خانواده کمک میکردند، و بانین، با تور بافتن در زندان و ترتیب دادن فروش آن، یاری خود را به آن مساعدت میافزود. زن و کودکانش اجازه داشتند هر روز او را ببینند; و خودش مجاز بود برای همبندانش وعظ کند و زندان را هرگاه که بخواهد، ترک گوید و حتی به لندن سفر کند. اما او وعظهای مخفیانه خود را از سر گرفت، و از این رو مراقبت بر او در زندان شدیدتر شد.
در محبس کتاب مقدس را بارها میخواند، و نیز کتاب شهدا اثر فاکس را; در برابر آتشی که برای سوزاندن قهرمانان پروتستان افروخته شده بود ایمانش مستحکمتر میشد و با تعمق در رویاهای مکاشفه یوحنای رسول شاد میگشت. او ظاهرا تا اندازه زیادی به کاغذ و قلم دسترسی داشت، زیرا در شش سال اول حبس، هشت رساله مذهبی و همچنین یک اثر بزرگ به نام عنایت فراوان نسبت به رئیس گنهکاران نوشت و منتشر کرد. اثر اخیر، که در آن حکایت نفس میکند، تقریبا اشراق وحشتانگیزی از ذهن پیرایشگر به شمار میرود.
در 1666، به موجب نخستین “اعلامیه اغماض” چارلز دوم، آزاد شد. باز هم به وعظ پرداخت و به زندان باز گردانده شد. در 1672 دومین “اعلامیه اغماض” چارلز دوم کشیشان ناسازگار

را مجاز ساخت که وعظ کنند. بانین آزاد شد و فورا به سمت کشیش کلیسای قدیم خود منصوب شد. در 1673 این اعلامیه ملغا شد; ممنوعیتهای سابق تجدید شدند، بانین از اطاعت سر باز زد و بار دیگر به زندان افتاد (1673)، اما بزودی آزاد شد.
در این سومین و آخرین دوره زندان بود که او قسمت اول از کتاب سیریک زایر از این جهان به جهان آینده را نوشت. این کتاب در 1678، و قسمت دوم در 1684 به دنبال آن به چاپ رسید. (در یک مقدمه سرگرم کننده ولی سستمایه، بانین ادعا کرد که آن کتاب را برای سرگرمی خود نوشته است، بی آنکه فکر انتشار آن را داشته باشد.) داستان را به نحوی آشتیپذیر به شکل فانتزی عرضه میدارد:
همچنانکه در بیابان این جهان سیر میکردم، در محلی فرود آمدم کǠدر آنجا دخمهای بود و در آن بر زمین غنودم تا بخوابم، و چون به خواب رفتم، رویایی دیدم.
کریستین در این رویا با این فکر وسوسه میشود ظǠباید همه چیز را ترک و فراموش کند و فقط مسیح و بهشت را بجوید. او زن و فرزندان خود را رها و سیر خود را به سوی “شهر آسمانی” آغاز میکند. در ضمن سفر، “امیدوار” به او میپیوندد و آیین پیرایشگر را به ایجاز شرح میدهد:
یک روز بسیار اندوهگین بودم، به گمانم اندوهگینتر از هر وقت دیگر در زندگی خود، و این غمگینی به سبب منظره تازهای بود از شناعت و دنائت گناهانم. چون در آن هنگام نظرم به هیچ چیز جز دوزخ و لعنت جاودانی روح خودم معطوف نبود، ناگهان، همچنانکه فکر میکردم، خداوند ما عیسای مسیح را دیدم که از آسمان بر من فرو مینگرد و میگوید: “به عیسی مسیح ایمان آر تا نجات یابی” اما من پاسخ دادم که گناهکارم; گناهکاری بسیار بسیار بزرگ و او جواب داد، “رحمت من برای تو کافی است.” ... آنگاه قلب من سرشار از شادی و سرور شد.
زایران، پس از محنتها و بحثهای بسیار، به شهر آسمانی میرسند; و ما از آنچه آنها چنین مشتاقانه در پیش بودند، آگاه میشویم:
و بنگر که چون داخل شدند، تغییر هیئت یافتند و جامهای در بر کردند که چون زر مینمود. کسانی نیز در آنجا بودند که با چنگها و تاجها به پیشباز آمدند و آنها را به ایشان دادند چنگ برای نواختن، و تاج به نشانه افتخار ... .
و نیکنظر کن، شهر مثل خورشید میدرخشید، کوچه های آن نیز زرفرش بود و در آنها مردان بسیاری که تاج بر سر و شاخه های نخل در دست داشتند، و نیز چنگهایی که با نوای آنها سرود ستایش میخواندند.
“جهل” بیچاره، که لنگلنگان در پی آنان راه پیموده و ایمان واقعی نداشته است، به دروازه شهر آسمانی میرسد، آن را میکوبد; از او گذرنامه میخواهند، نمیتواند آن را بیابد; پس دست و پای او را میبندند و به دوزخ روانهاش میسازند. این داستان به نحو جذابی گفته شده

است، ولی ما گاه با “لجوج” همدلی مییابیم که درباره کریستین و همراهانش گفتاری بدینسان دارد: “گروهی از این ابلهان خودپسند هستند که وقتی به خیالات واهی روی میآورند، به دیده خود، خردمندتر از عاقلانی هستند که میتوانند استدلال کنند.” فکر زیارت روح از وسوسه های زمینی به سعادت آسمانی فکری است کهن و شکل تمثیلی قرون وسطایی آن نیز چنین بود; شاید بانین برخی از این آثار پیشین را خوانده بود. حال آنها در کامیابی خارقالعاده این داستان جدید فراموش شده بودند. داستان مزبور در نخستین قرن از عمر خود پنجاه و نه بار چاپ شد و یکصدهزار نسخه از آن پیش از مرگ بانین به فروش رسید; از آن پس تاکنون میلیونها نسخه از این اثر فروخته شدهاند و متن آن به یکصد و هشت زبان ترجمه شده است; در امریکای پیرایشگر یک جلد از آن کتاب تقریبا در هر خانهای یافت میشد. برخی از عبارات آن مانند یاس و اندوه مفرط، جلوهفروشی، مرد دنیادار وارد زبان عامه شدند. محبوبیت این کتاب در قرن بیستم بسرعت رو به کاهش رفته است; مشرب پیرایشگر رخت بربسته است; و کتاب مورد بحث اکنون جزو مهمی از ایمان و وسیله تزیین خانه را تشکیل نمیدهد، اما هنوز مانند چشمه زلال و شادابی از انگلیسی ساده است.
بانین در حدود شصت کتاب نوشت که خواندن آنها امروزه جالب به نظر نمیرسند. پس از آزادی نهاییش در 1675، یکی از واعظان برجسته زمان خود و رهبر باتیستهای انگلستان شد. او ستایش خود را از چارلز دوم اعلام داشت و به پیروان خود سپرد که به شاه خاندان استوارت به منزله مدافع انگلستان در برابر پاپ وفادار باشند. سه سال پس از آنکه چارلز دوم در بستر مرگ پذیرفتن مذهب کاتولیک را اعلام کرد، بانین زندگی حرفهای خود را به پایان رساند. فرجام عمرش با آن لوتر همانند بود. چون نزاعی بر سر خواندن کتاب مقدس پدر و پسری را که بانین دوست میداشت از یکدیگر رنجانده بود، او از بدفرد با اسب به سوی مسکن آن دو عزیمت کرد و طرفین را آشتی داد; اما در راه بازگشتش به طوفانی دچار گشت و پیش از آنکه بتواند سرپناهی بیابد، از آب باران خیس شد. در نتیجه گرفتار تبی شد که هرگز از آن رها نگشت. در گورستان ناسازگاران در بانهیل فیلدز دفن شد، جایی که هنوز نقشش بر روی سنگ گورش دیده میشود.